من از خیال سرد اندیشه ات خیسم.
روزگارم به سکسکه افتاده از بودنهای ناگزیر.دلم بدجور میلرزد
و چمدانم خالیست
تنها نمیدانم چرا
هیچ قطاری انتظار نیمکت کهنه را
به بر نمی نشاند؟
"اودسان"